عرفانعرفان، تا این لحظه: 10 سال و 5 ماه و 17 روز سن داره

نفس مامان و بابا

هدیه ی نگارجون

روز پنجشنبه بود که عمو سید و خانمش مهدیه خانم و نگارجون به همراه پدر و مادر گرامیشون تشریف آوردن خونمون٬دو روز مهمونمون بودن. نگارجون برای پسر گلم یه کامیون بزرگ خیلی خوشگل و یه بسته بزرگ ویفر موزی آورده بود٬دست گلش درد نکنه.  شما هم که از کامیون خیلی خوشت اومده و سوارش میشی و با پا خودتو میکشی جلو.همش میگی کامیونو عمو سید آورده... عصر همون روز با هم رفتیم گردنه ی بیژن ولی اونجا هوا خیلی سرد بود و باد شدید میومد بخاطر همین از ماشین پیاده نشدیم و اومدیم پایین تر توی آلاچیق های پارک بندون نشستیم و چایی و شیرینی و میوه خوردیم٬شما و نگار خانم هم یه کم تاب بازی کردین    نگهبان پارک دوتا سگ بزرگ داشت که به یه درخت بس...
18 مهر 1394

مراسم ختم

روز چهارشنبه خیلی یدفه ای بابا احسان تصمیم گرفت که یه سر بریم قم و تهران برای ختم مرحومه حاجیه لیلا خواهر حاج خانم که توی تصادف کشته شدن؛ واقعاً حادثه ی دردناکی بود!  و همچنین مادر آقا عبدالله٬ خدا رحمتشون کنه و به خانواده هاشون صبر بده چون میخواستیم عصر حرکت کنیم و از اون طرف هم عصر جمعه از تهران حرکت کنیم که شنبه سرکار باشیم٬ به بابایی پیشنهاد دادم که با اتوبوس بریم چون شب میشه و بابا هم خسته٬خطرناکه.اونم قبول کرد و عصر اون روز حرکت کردیم فقط نگران تو بودیم که نکنه توی اتوبوس اذیت بشی چون اولین بار بود سوار اتوبوس میشدی! اولش که خیلی خوشت اومده بود و شروع کرده بودی به بازیگوشی کردن و آخرشب دیگه خوابت برد ٬توی بغلم خوابیده بودی ٬...
10 مهر 1394
1